معنی چه وقت

حل جدول

فارسی به انگلیسی

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

چه وقت

متی


وقت

ساعه، فتره، وقت، إبَّانَ (فی إبَّانِ)

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

چه وقت

Als wo da nachdem, Als, Sobald, Wann, Wenn

لغت نامه دهخدا

وقت وقت

وقت وقت. [وَ وَ] (ق مرکب) گاه. گاه گاه. بعض اوقات. رجوع به ترکیبهای وقت شود.


وقت

وقت. [وَ] (ع اِ) هنگام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است. (منتهی الارب) (آنندراج). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده. (فرهنگ فارسی معین). ساعت. فرصت. گاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمان. (ناظم الاطباء). حین. (اقرب الموارد). مدت. (ناظم الاطباء):
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت ضربت می گریزد کوبه کو.
مولوی.
- امثال:
وقتی که می آید بده که می آید، وقتی که نمی آید بده که نمی پاید.
وقتی په په هست به به نیست، وقتی به به هست په په نیست.
وقتی که زنده بودم کاه و جوم ندادی، حالا که کار گذشته (دارم می میرم) توبره به سرم نهادی.
وقت خوردن قلچماقه وقت کار کردن چلاق.
وقت جنگ به کاهدان، وقت شادی به میدان.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو.
مولوی.
وقت گل نی.
وقت گرفتن نادعلی هستند، وقت پس دادن مظهرالعجایب.
وقت مواجب سرهنگ است و وقت جنگ بنه پا.
وقت دریاب به هر کار که سودی نکند
نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند.
؟
وقت خوردن خاله خواهرزاده را نمیشناسد.
وقت نورباران ما کور شدیم.
وقت گریه و زاری بروید خاله را بیارید
وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله.
وقت شادی درمیان و وقت جنگ اندر کنار.
؟ (از جامعالتمثیل).
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
حافظ.
وقتی که جیک جیک مستانت بود، یاد زمستانت بود؟
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کرّ و فرّ تیغش چون پیاز.
مولوی.
- آن وقت، آن هنگام. آن زمان: نخست به دفع قرایوسف که در آن وقت بر عراق مستولی گشته بود اشتغال نماید. (ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 369).
- ابن الوقت. رجوع به وقت (اصطلاح صوفیه) شود.
- این وقت، این هنگام. این زمان: تا در این وقت که اشاره ٔ نافذ خداوند اعظم... نفاذ یافت. (اوصاف الاشراف ص 2).
- بدان وقت، در آن هنگام.
- بدین وقت، در این هنگام:
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فرازآمد گاه.
سنایی.
- به وقت، به هنگام. (یادداشت مرحوم دهخدا):
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
سعدی.
- || به جا. به موقع:
در این منزل به همت ساز بردار
در این پرده به وقت آواز بردار.
نظامی.
- بی وقت، نابه هنگام. نابه جا. نابه موقع. رجوع به بی وقت شود.
- پاره ای وقتها، بعض اوقات. گاهی: پاره ای وقتها که همه به خوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می آمد سر به طرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. (شوهر آهوخانم ص 74 از فرهنگ فارسی معین).
- خوشوقت، خوشحال. (ناظم الاطباء).
- دروقت، فوراً. فی الفور. (ناظم الاطباء). درحال. فی الحال. (یادداشت مرحوم دهخدا):
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم دروقت و زی وی گرایی.
زینبی.
امیرمسعود... بدین خبر سخت دل مشغول شد و دروقت صواب آن دید که سید عبدالعزیز... را به رسولی به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 17).
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی دروقت یاد آیَدْت صد دستان.
ناصرخسرو.
- در وقت حاجت، هنگام لزوم.
- وقت برخاستن، رسیدن وقت. (آنندراج).
- وقت به هم برزدن، پریشان کردن. (آنندراج):
زلفین سیه خم به خم اندر زده ای باز
وقت من ِ شوریده به هم برزده ای باز.
سلمان (از آنندراج).
- وقت بینا، نگران وقت و هنگام. منتظر. (ناظم الاطباء).
- وقت بی وقت، پیوسته و دائماً و همیشه. (ناظم الاطباء). پیوسته و همیشه.
- وقت به وقت، گاه بگاه. (ناظم الاطباء).
- وقت تنگ، وقت نازک، فرصت بسیار کم. (آنندراج):
از اینکه بوسه به ما کم دهد نمی رنجم
گناه او چه بود، وقت آن دهان تنگ است.
رضی دانش (از آنندراج).
- وقت خواستن، طلب کردن تعیین وقت را. فرصت ملاقات خواستن.
- وقت خوش باد، جمله ای است که در مقام دعا گفته میشودبه معنی اینکه امید است اوقات به خوبی و خوشی بگذرد:
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- وقت دادن، تعیین کردن وقت برای کسی تا در آن هنگام مطالب خود را بگوید.
- وقت داشتن، فرصت داشتن. مجال داشتن.
- وقت زور، کنایه از وقت کارزار و هنگام جنگ و جدال. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- وقت شناس، شناسنده ٔ هنگام. موقعشناس.
- وقت شناسی.رجوع به این مدخل شود.
- وقت گذراندن، وقت تلف کردن. کشتن وقت. سوختن وقت.
- وقت گذرانی، تلف کردن وقت.
- وقت گرگ ومیش، کنایه از اول صبح که هنوز سیاهی در آسمان باشد. (آنندراج):
موی چون گردید گندم جو دگر هشیار شو
وقت گرگ ومیش صبح مرگ شد بیدار شو.
واعظ قزوینی (ازآنندراج).
- وقت مرگ، اجل. (ترجمان القرآن).
- وقت معلوم، هنگام معین. (ناظم الاطباء).
- || رستاخیز. قیامت.
- یوم وقت معلوم، روز رستاخیز. (ناظم الاطباء).
- وقت موقوت، هنگام معین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وقت نازک، فرصت بسیار کم. (آنندراج).
- || هنگام باصفا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- وقت نهادن، تأجیل. توقیت. (تاج المصادر) (دهار). وقت معلوم کردن. وقت معین کردن.
- وقت و بی وقت، گاه و بیگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وقت و ساعت، چیزی است از عالم گهریال که اوقات و ساعات روز و شب بدان معلوم کنند، و در عرف هند آن را گهریال فرنگی خوانند. (از آنندراج):
چو وقت و ساعت آن ساعت دماغم کوک میگردد
که میگیرم حساب دفتر لیل و نهار خود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- || اوقات معین و محدود: چشمه ٔ وقت و ساعت، هر چشمه ای که در روزها یا ساعات معینی آب دهد و سپس بازایستد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || وقت و هنگام:
فکرت این وقت و ساعتهای میناکار چند
جهد کن این وقت و ساعت تا به غفلت نگذرد.
واعظ قزوینی.
- وقت وقت، گاه گاه و گاهی و بعضی اوقات. (ناظم الاطباء):
وقت وقت ازبرای رفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند.
نظامی.
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امّید بردارم از عمر خویش.
نظامی.
دلم میدهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.
سعدی.
- وقتها، خیلی وقت و خیلی مدت و زمان بسیار. (ناظم الاطباء).
- وقت یاب، آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. (ناظم الاطباء).
- وقت یافتن، فرصت یافتن. موقع به دست آوردن:
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی.
سعدی.
- هر وقت، هر زمان. هر موقع: حق همسایه ٔ سرای آن است که... به مواسات خویش هر وقت او را از خود شاکر و آسوده داری. (کشف الاسرار ج 2 ص 510 از فرهنگ فارسی معین).
|| عصر. عهد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
|| موقع. مقام: محدود... به ایلگ خان... پیغام داد... تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 11 از فرهنگ فارسی معین). || فصل: وقت سخت گرم بود. (هدایهالمتعلمین چ متینی ص 150 ازفرهنگ فارسی معین). || وقت حاضر. زمان حاضر. وقت عبارت است از حال تو در زمان حال که ارتباطی به گذشته و آینده ندارد. (تعریفات سید جرجانی). || (اصطلاح صوفیه) وقت را صوفیان بر سه معنی اطلاق کنند، اول بر وصفی که بر بنده غالب باشد مانند قبض یا بسط و حزن یا سرور و صوفی ابن الوقت هر جا که حالی موافق حال خود بیند بر صحت آن حکم کند و اگر برخلاف آن بیند آن را مختل داند و این وقت هم سالک را و هم غیرسالک را تواند بود. دوم بر حالی که برسبیل هجوم و مفاجات از غیب روی نماید و به غلبه تصرف سالک رااز حال خود بستاند و منقاد حکم خود گرداند و این وقت خاصه ٔ سالکان است و آنچه گفته اند الصوفی ابن وقته اشارت است به این وقت. سوم بر حالی که متوسط است میان ماضی و مستقبل، چنانکه گویند فلان صاحب وقت است یعنی اشتغال به اداء وظایف زمان حال و اهتمام به چیزی که اهم و اولی بود در آن زمان او را از تذکر ماضی و تفکر مستقبل مشغول میدارد و اوقات را ضایع نمیگذارد، چنانکه گفته اند: من ادرک وقته فوقته وقت و من ضیع وقته فوقته مقت اشارت بدین وقت است. (نفایس الفنون). وتهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: آنچه بر عبد وارد میشود و در او تصرف میکند و او را به حکم خود میگرداند از ترس و غم و شادی و ازاینرو گفته اند: الوقت سیف قاطع، زیرا به حکم وقت کارها بریده میشود و ازاینرو گفته اند فلان به حکم وقت کار میکند، و در جامعالصنایع گوید: وقت حالی است که در سر بنده پدید آید و او را بدان حال آرام بود، وقتی باشد که عارف را سکون واجب بود و وقتی باشد که شکر واجب و وقتی شکایت و هم از این گویند که عارف ابن الوقت خود است یعنی چنانکه فرزند تابع پدر و مادر باشد عارف نیز ظاهراً و باطناً تابع وقت شود، و در شرح مثنوی گوید صوفی دو قسم است: ابن الوقت و آن است که تابع وقت باشد و وقت بر او غالب آید، و ابوالوقت و آن آن است که او بر وقت غالب باشد و ابن الحال و ابوالحال همچنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد اهل تحقیق امر حادث متوهمی است که آن متوقف بر حادث محقق باشد. آن حال وارده ٔ با سالک است، مثل توکل و تسلیم و رضا. رجوع به فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ص 628 شود.
- ابن الوقت، آنکه به مقتضای وقت کار کند و سابقه و لاحقه را اعتبار نکند. زمانه ساز.
- || آنکه از حاضر تمتع جوید بی نظری بر گذشته و آینده:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق.
مولوی.
رجوع به ابن الوقت شود.
- وقت خوش گشتن، روزگار خوش گشتن: پدرش را وقت خوش گشت. (اسرارالتوحید).
|| اجل. مرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ای پادشاه وقت چو وقتت فرارسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
- وقت معلوم، ساعت مرگ. (ناظم الاطباء).

وقت. [وَ] (ع مص) هنگام معین کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). هنگام پدید کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). چاغ معین کردن. (ازناظم الاطباء). وقت قرار دادن. (از اقرب الموارد).


چه

چه. [چ ِ] (حرف ربط) برای تعلیل آمده است. (ازبرهان) (از آنندراج). زیرا. (ناظم الاطباء). به علت اینکه و برای اینکه. (فرهنگ نظام). ایرا که، زیرا که، که از آنکه. برای آنکه. زیرا به علت آنکه. (یادداشت مؤلف). در صورتی حرف ربط بشمار آید که دو جمله رابهم پیوند دهد و آن به معانی ذیل آید: زیرا. ازیرا.بعد از «چه » تعلیل آوردن لفظ که نادر است: خداوندان ما از این دو [اسکندر و اردشیر]... بگذشته اند... چه اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت... روزی چند... و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی). ابومطیع... بدرگاه آمده بود و وی بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی). چه در جهان بقعتی نیست نزه تر از گرگان و طبرستان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 475). آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 335). چه هر که محبت او را از دنیا قاصر باشد حسرت او بوقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه). ای فرزند هنر آموز چه بی هنر همه جا خوارست. (؟) || برای تسویه آید؛ یعنی برابر شمردن دو چیز که با هم مغایرند. (آنندراج). اعم از. (فرهنگ نظام). مساوات و برابری. اعم از اینکه. (یادداشت مؤلف). خواه. (ناظم الاطباء):
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی.
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
چه دینار و چه سنگ زیر زمی
هر آنگه کزو نایدت خرمی.
ابوشکور.
چه آن کس که پیچدسر از شهریار
چه آن کس که دیده بخارد به خار.
ابوشکور.
دل شیر دارد تن زنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل.
فردوسی.
چه هامون چه کوه و چه دریای آب
ز گرز و ز شمشیر او شد به تاب.
فردوسی.
زمان چون ترا از جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
هرکجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کرا خواهد سازد گذر و منزل گاه.
فرخی.
کجا حمله ٔ او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی.
فرخی.
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگند و از فاراب.
عنصری.
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست.
منوچهری.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگانی شاهی آرد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
بر آن دشتی که گردان کینه ورزند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. (تاریخ بیهقی).
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
ناآمده ایدون و گذشته ست برابر.
ناصرخسرو.
چه لال و چه گویا برابر بود
سخن چون ز اندازه برتر بود.
ناصرخسرو.
گرامی همیشه به بوی است مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک.
اسدی.
چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش.
اسدی.
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست.
اسدی.
به دل کیش ضحاک را دشمن است
به نزدش چه او و چه اهریمن است.
اسدی (گرشاسب نامه).
فرق میان پادشاهان و دیگران فرمان روائی است. چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگیرند چه او و چه دیگران. (نوروزنامه).
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد چه بلخ.
خیام.
بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
سنائی.
چون درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون دررسد چه بام و چه چاه.
سنائی.
چه به بی اصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی.
سنائی.
گر می بخوهی کشت چه امروز چه فردا
ور داد خُوهی دادچه فردا و چه امروز.
سوزنی.
چو گرگ باش که چون فتد میان رمه
چه میش وچه بره دندانش را چه پخته چه شاک.
سوزنی.
چون مصطفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نه ببینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
منم شیرزن گر توئی شیرمرد
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
نظامی.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
دست کوتاه باید از دنیا
آستین چه دراز و چه کوتاه.
سعدی.
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا.
سراج الدین قمری.
چه در چشم دشمن چه در چشم دوست
بلندست هر کو دلیریش خوست.
حضرت ادیب.
- چه این و چه آن، در یک حکم است، خواه این خواه آن. (یادداشت مؤلف).
- چه بخواهی چه نخواهی، اعم از اینکه بخواهی یا نخواهی. خواه بخواهی، خواه نخواهی: من این کار را میکنم، چه بخواهی چه نخواهی. باید این کار بشود، چه بخواهی چه نخواهی.
- چه بیاید چه نیاید، خواه بیاید، خواه نیاید.اعم از اینکه بیاید یا نیاید. (یادداشت مؤلف).
- چه بیایی چه نیایی، اعم از اینکه بیایی یا نیایی. خواه بیایی و خواه نیایی، من میروم اعم از اینکه او بیاید یا نیاید. زش آیی زش نیایی. خواهی بیا، خواهی نیا. آمدن و نیامدنت مساوی است. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
چه برای کر بزنی چه برای کور برقصی. (امثال و حکم ج 2 ص 673).
چه به من گو، چه به در گو، چه به خر گو، نظیر:
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را.
سعدی (از امثال و حکم ج 2 ص 673).
چه جمعه و چه آدینه، خواه جمعه خواه آدینه. جمعه وآدینه یکی است. (امثال و حکم ج 2 ص 674).
چه سر به کلاه چه کلاه به سر. نظیر: دو لنگه یک خروار است. هر دو صورت کار را یک نتیجه باشد. (امثال و حکم ج 2 ص 679).
چه علی خواجه چه خواجه علی. نظیر: دو لنگه یک خروار است. (امثال و حکم ج 2 ص 680).
چه مرده، چه گریخته، چه به زنهار آمده.: ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند: چه مرده و چه گریخته و چه بزنهار آمده. (قابوسنامه).
چه یک مرد جنگی چه یک دشت مرد. (امثال و حکم ج 6832).
|| خواه... خواه. خواهی... خواهی. هم... هم:
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان.
فردوسی.
بدو گفت آن خواهر کشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه.
که با او مرا هست چندین سخن
چه از نو چه از روزگار کهن.
فردوسی.
|| از قبیل ِ. (یادداشت مؤلف). مانندِ. چون:
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه ٔ هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت.
فردوسی.
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه.
فردوسی.
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. (تاریخ سیستان).
- گرچه، گاهی «چه » با «گر» (مخفف اگر، حرف شرط) ترکیب شود و به صورت حرف ربط مرکب «گرچه » درآید) هرچند. اگرچه:
گرچه غم سوز و غصه کاهست او
زو بُرم کآب زیر کاهست او
گرچه آبی تنگ نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل.
اوحدی.
|| (موصول) در صورتی موصول باشد که قسمتی از جمله را به قسمت دیگر پیوند دهد و به معنی چیز آید. (در غیر عاقل مستعمل است). وپیش از «چه » موصول غالباً یکی از کلمات ِ، این - آن - هر - من - تو - او - ما - شما - ایشان قرار گیرد. بلافاصله و یا با فاصله ٔ یک یا چند کلمه:
هرچه بخواهدبده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند نه رش.
منجیک.
چو از ره سوی رام بر زین رسید
بگفت آنچه از شاه کسری شنید.
فردوسی.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
خواجه فراموش کرد آنچه کشید
آب فرغولهابسی به دغول.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و پنجم علم آنچه بیرون از طبیعت است. (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و هرچه به مرد می ماند اندرین معنی الا به مادتی معین. (الهیات دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و علتی و معلولی و هرچه بدین ماند که شاید این حالتها را تصورکنی اندر جز از محسوسات. (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا).
آنچه درخواست است و بفراغ دل بازگردد و بتمامی در خواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب 235). ما را متصور گشت آنچه رفته است. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را ازآن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب 392).
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از حد فرغانه تا به غزنی و قزدار.
نجیبی.
آخر چه هرآنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
ناصرخسرو.
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
پندار که هست آنچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست.
شیخ نجم الدین رازی.
مگر آنچه گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد.
سعدی.
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
سعدی.
و بر رعایا ستم نکنند و اندر اعمال ولایتها که برسم مقطعان باشد، نایبان ایشان را تصرفی نباشد، و دستها کوتاه مانند در آنچه دارند. به حکم و مال بازایستند و بدان قناعت کنند. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ). و اگر از جایی هیچ تعذری رود بی حشمت باز باید نمود تا آنچه رای واجب دارد فرموده شود. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ).
هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوشست.
صائب.
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی.
؟
|| بلکه:
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
- گاه «آنچه » با «از» یا «ز» ترکیب شود و به صورت «از آنچه » و «زآنچه » درآید:
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
- و گاه با «هر» یکی شود:
آخر چه هر آنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
ناصرخسرو.
|| وصف کثرت است و برای کثرت آید. (از برهان) (از آنندراج). بسیار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چقدر. بسیار. (فرهنگ فارسی). بس. بسیار:
چه عجب، بسیار عجب ! (یادداشت مؤلف).
چه خوش گفت آن مرد باآن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.
(منسوب به رودکی).
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی.
دقیقی.
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکوبود گاه را شاه و ماه.
عنصری.
چه نیکو گفت با جمشید دستور
که با نادان نه شیون باد نه سور.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی درد سر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی.
باباطاهر.
چه خوش گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن.
نظامی.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان.
نظامی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بودسگ را عروسی.
نظامی.
چه خوش گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد.
سعدی.
چه خوبست تشریف شاه ختن
وزآن خوبتر خرقه ٔ خویشتن.
سعدی.
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری.
جامی.
چه خوش وقت است و خرم روزگاری
که یاری برخورد از وصل یاری.
جامی.
- امثال:
چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی. (امثال و حکم ج 2 ص 677).
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار. (امثال و حکم ج 2 ص 677).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی.
باباطاهر.
|| (ق) وصف کثرت است. (برهان). چند. چندان. (ناظم الاطباء). بسیار. (فرهنگ نظام). چقدر:
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت.
سعدی (گلستان).
چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت
چه رنجها که کشیدند و دیگری آسود.
سعدی.
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آبسکون فرغر.
قاآنی.
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد. (از امثال و حکم ج 2 ص 678).
|| هرقدر. هراندازه. هرمقدار. هرچه:
قطعه ای گفتم و فرستادم
او رسانید قطعه را بر تو
هیچ توفیق خیرخواهی یافت
او بدین خیر هست رهبر تو
چه میسر شودبدو برسان
تا رساند به من میسر تو.
سوزنی.
|| (ق تحسین و تعجب) عجیب. غریب. شگفت: مردی و چه مردی ! مردی کامل در صفات نیک یا مردی در نهایت بدی. چه زنی است این زن، عجب زنی است. چه زنی ! عجب زن ِ خوبی یا عجب زن بدی. که هم در مقام تعظیم آید و هم برای تحقیر. (یادداشت مؤلف):
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمندست.
خسروی
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند
چه یاور همه بنده وچاکرند.
فردوسی.
به فرمان رسیدم به کوه بلند
چه کوهی بسان سپهر بلند.
فردوسی.
یا رب چه جهانست این یا رب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان.
صفار.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ و ماه.
اسدی.
خورشیدی و سحاب چه خورشیدی و سحاب
خورشید جودذره، سحاب سخانمی.
سوزنی.
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چو تیز رحمت پیکی چه تیزرو سیاح.
مسعودسعد.
|| برای تعظیم و بزرگداشت:
دلیری ستاده چو نر اژدها
چه نر اژدها بل چو کوه بلا.
فردوسی.
|| و در مقام تحقیر:
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود.
عنصری.
زنت مرد، چون تو نمیری همی
چه مردی بود کز زنی کم بود.
بدخشی.
- امثال:
چه سگی باشد، چه میتواند بکند.
چه عزائی است که مرده شو هم گریه میکند. (امثال و حکم ج 2ص 680).
|| (از ادات استفهام) در مقام استفسار استعمال کنند. (برهان). در مورد استفهام آید. (آنندراج) (فرهنگ نظام). پرسش را رساند (در مورد اشیاء). (فرهنگ فارسی معین). || چرا. برای چه. به چه سبب. به چه علت. (یادداشت مؤلف):
به یکی زخم تپانچه که بدان روی کژت
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ [و] ژغار.
بوالمثل.
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنکه بود خیره چه غم داری ؟
رودکی.
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
بر کمرگاه تو از کستی جورست بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروی.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی ؟
عماره.
چه بری همی تو سر بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه.
فردوسی.
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی بگنج و چه نالی ز رنج.
فردوسی.
چه پیچی همی خیره در بند آز
چو دانی که ایدر نمانی دراز.
فرخی.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.
فرخی.
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوان را بخضاب.
فرخی.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ.
خطیری (از فرهنگ اسدی).
سوی باغ و گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر (از فرهنگ اسدی).
شادی چه بوی تو بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش.
خفاف.
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چه باید که رنج فزونی بریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم.
اسدی.
چه باید سوی هر خوشی تاختن
شکم گور هر جانور ساختن.
اسدی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و بکاخ و به ستاوند.
طیان.
مگر در سر نداری ای پسر هش
چه جویی مهربانی از پدرکش.
ناصرخسرو.
گرمن اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار.
ناصرخسرو.
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشوئی خود دستار خویش.
ناصرخسرو.
چه باید مغفر از آهن مر او را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
ازرقی.
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش بگورستان.
سنائی.
چه خوری چیزی کز خوردن آنچیز ترا
نی چنان سرو نماید به نظر سرو چو نی.
سنائی (دیوان ص 734 چ مصفا).
چه باید نازش و نالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی.
سنائی.
از چرخ نیل رنگ چه نالد حسود تو
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ.
سوزنی.
دل بد چه کنی بر من و بدعهد چه گردی
قاصد چه شوی بی سببی فتنه و شربر.
سوزنی.
آزار دل عاشق مسکین چه کنی
او را چه زنی که روزگارش زده است.
داعی.
چه حاجت که نُه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان.
سعدی.
چه حاجت است عیان را به استماع بیان
که بی وفائی دور فلک نهانی نیست.
سعدی
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنمائی آفتاب مبین را.
سعدی.
چه تفاخر کنی بنام پدر
چون ندانی نهاد گام پدر.
اوحدی.
چه نهی مال بهر فرزندان
که به ایشان نمیرسد چندان.
اوحدی.
چه جای شکر و شکایت ز نقش بیش و کم است
که بر صحیفه ٔ هستی رقم نخواهد ماند.
حافظ.
|| به کدام دلیل. به کدام سبب و علت. (یادداشت مؤلف):
ترابا جهان آفرین بود جنگ
که از چه سپید و سیاهست رنگ.
فردوسی.
چو از تو بود کژی و بیرهی
گناه از چه بر چرخ گردون نهی.
اسدی.
بر شاه ایرانم امید هست
چراغم، چه باید، چو خورشید هست.
اسدی.
- چرا (مرکب از «چه » + «را»):
برفتند بااو بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون.
فردوسی.
چرا نه بفرمان او در نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون.
فردوسی.
|| چطور. چگونه:
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود!
از این پس بگو کآفرینش چه بود؟
فردوسی.
- چه آید، چه گشاید، در تداول عامه، تا چه پیش بیاید و چگونه گرهی را بگشاید. و یا از ناچیزی امری حکایت کند که چون انجام گیرد چه مشکلی میتواند گشود، کجا میتواند مشکلی را بگشاید، دردی را چاره کند.
- چگونه (چه + گونه)، چطور؟ به چه ترتیب و وضع. (ناظم الاطباء).
|| کی. کجا:
چه خیری برآید از آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان.
سعدی.
- امثال:
چه داند کور مادرزاد قدر چشم روشن را.
(از امثال و حکم ج 2 ص 678).
خر چه دانه قدر حلوای نبات.
- چه نسبت، چه رابطه:
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب ؟
شبستری.
عدم کی راه یابداندرین باب
چه نسبت خاک را با رب ارباب.
شبستری.
|| از کجا:
جوان گفت با دختر چرب گوی
چه دانی که شاپورم ای ماه روی.
فردوسی.
|| کدام:
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان.
فردوسی.
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنکه نام تو تریاک نیست.
فردوسی.
بدو گفت ای مرد با رای و کام
نژادت کدام و چه مردی بنام.
فردوسی.
چه زیانست اگر گفت نیارست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
تو جاه و گنج ز فرهنگ از قناعت جوی
چه جاه و گنج فزون از قناعت و فرهنگ ؟
عنصری.
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد.
عسجدی.
چه چیز آمد این مهر فرزند و درد
که با نیک و بد هست با جان نبرد.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده که بزیر نهنبن است.
اسدی.
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم ؟
سوزنی.
چون توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود.
عطار.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.
سعدی.
چه سود آنگه که ماهی مرده باشد
که بازآید بجوی رفته آبی.
ابن یمین.
- امثال:
چه باک از موج بحر آن را که دارد نوح کشتی بان.
سعدی (از امثال و حکم ج 2 ص 672).
چه خرم بگل خوابیده است، رغبت یا احتیاجی به این کار ندارم. و از این رو سختیها و گرانیهای آن را برخود هموار نکنم. (امثال و حکم ج 2 ص 675).
چه مادری که از دایه مهربانتر نباشد. (امثال و حکم ج 2 ص 681).
- از چه، از کدام. از که:
بدین گونه بر نام او از چه رفت
ازیرا که او را پسر بود هفت.
فردوسی.
- برچه، برای کدام کار. برای چه کاری:
کدامست جنگی و گردان که اند
نشسته برین کوه سر بر چه اند.
فردوسی.
- چند و چه:
سپاهش نگه کن که چند و چه اند
سپهبد کدامست و گردان که اند؟
فردوسی.
- چه و چون و چند، بجزئیات تمام. از سیر تا پیاز در جائی که پرسش از نوع و جنس و کیفیت و کمیت باشد:
بگفتند راز سپهر بلند
همان کار او بر چه و چون و چند.
فردوسی.
چو جاماسب آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید
بر او برشمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون چند.
فردوسی.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
فردوسی.
- درچه: درچه مورد سخن باید گفت، از کدام مورد حرف باید زد. این سخن را درچه مورد بمیان آورد. این سخن را در کدام مورد بمیان کشید.
|| کیستی. که هست:
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی ؟
فردوسی.
چه مردی بدو گفت در کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار.
فردوسی.
|| چه فرق است ؟ کدام تفاوت است:
اگر آدمی بچشم است ودهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت.
سعدی.
|| کدام اندازه. کدام مقدار:
چه دانش بود با چنان تاجور
که باشد همه ساله بیدادگر.
فردوسی.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قدرت بود.
سعدی.
چه زید بپای پیلان اله چوب ترکمانی. (امثال و حکم ج 2 ص 679).
- چه داری، چه قدر داری. کدام قدر و اندازه داری.
آنچه داری، آن اندازه که داری:
بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
سعدی.
- که چه، که چه مقدار:
بکاوید کالاش را سر بسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
|| کدام کار. چه کند؛ یعنی کدام کار را بکند. (یادداشت مؤلف):
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دُم.
ابوشکور.
چه کردی تو با شاه ایران زمین
ابا لشکر و پهلوانان ز کین.
فردوسی.
چو مرا بویه ٔ درگاه تو باشد چکنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان.
فرخی.
- امثال:
دیگ چه کنم بار کرده، یعنی به سرگردانی افتاده.
کاسه ٔ چکنم به دست دارد، یعنی به کار خویش فرومانده وحیران و سرگردان است.
|| عجیب. غریب. شگفت:
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی.
منوچهری.
ترا دام و دد باز داندبه مهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
(گرشاسب نامه).
من ترسان بر عبدالمطلب شدم [حلیمه پس از گم کردن محمد صلعم در کودکی] چون مرا بدان حال دید گفت چه بود ؟ شغلی رسید؟ گفتم شغلی و چه شغلی، گفت مگر پسرت گم شد؟ گفتم نعم. (تاریخ سیستان).
- امثال:
چه آشی باشد که لایق قدح باشد. نظیربرای هر خری آخر نبندند. (امثال و حکم ج 2 ص 672).
|| کدام سبب:
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوگ.
رودکی.
|| کدام چیز. چه چیز: به چه ارزد؛ به کدام چیز می ارزد. چه خواهی، یعنی کدام چیز را میخواهی. (یادداشت مؤلف):
بر کُه و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو در صحرا شمال.
شهید.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
از بهر که بایدت بدینسان [شو] و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب.
کسائی.
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.
فردوسی.
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کآفرینش چه بود؟
فردوسی.
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
فردوسی.
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
فردوسی.
به هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد؟
فردوسی.
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند؟
فردوسی.
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش.
خفاف.
مردم نئی ای خر به چه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.
طیان.
از مار کینه ورتر ناسازگارتر چه
گفتار چربش آرد بیرون از آشیانه.
لبیبی.
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست ؟
منوچهری.
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست بهر کشتگکی.
منوچهری.
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جزدو چشم بینا.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
از او [از قاتلی که بار اول بدو شراب داده بودند] پرسیدند که آن چه بود که دیروز میخوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ (نوروزنامه).
بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه.
سنائی.
بشعر اندرت مردم خواندم آری
که تا کارم ز تو گیرد فروغی.
خطی ما را تو هم دادی و شاید
دروغی را چه آید جز دروغی.
سنائی.
ز ناسزایان تخت نیا گرفت به تیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن ؟
سوزنی.
چه بهره میبری از اختلاط نااهلان
بجز شراره و دود از دکان آهنگر.
ظهیر فاریابی.
چه برخیزد از خُود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خُود.
عطار.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی.
سعدی
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن ؟
جامی.
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را؟
صائب.
چه خواهی ز خرمهره اندوختن
گهر توز گر بایدت توختن.
ادیب نیشابوری.
چنین باید از بارت آبستنی
چه زاید ز خورشید جز روشنی.
ادیب نیشابوری.
- امثال:
بنگر که چه میگوید منگر که که میگوید. (از امثال مختصر طبع هند).
- برای چه، بخاطر کدام. بخاطر چه چیز.
- تا چه، تا چه چیز:
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماند بر ما همین رای و خوی.
فردوسی.
دگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
فردوسی.
- چه جوئی، چه را جستجو میکنی. چه چیز را میجوئی:
چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن.
فردوسی.
چه جوئی اندر این اجناس مردم
بتصویری دگر هر یک مصور.
- امثال:
چه داند آنکه اشتر میچراند. (امثال و حکم ج 2 ص 677).
- چه گفت، چگونه گفت. چه چیز گفت.
- چه گوئی، چه میگوئی.چه چیز میگوئی:
چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن.
فردوسی.
چه گوئی اندرین چرخ مدور
کزوتا بد همی مهر منور.
؟
- امثال:
چه ماند از کار پوستین یک برگه و دو آستین، این کار بسی بدرازا کشید، بسی دیر کشید. (امثال و حکم ج 2 ص 681).
|| چیست:
چو این آمد نصیب ما چه چاره
چه شاید کرد با سیر ستاره ؟
ناصرخسرو.
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر با نفاذ زخم قدر؟
مسعودسعد.
چه زیان آفتاب را از ابر
کی شود جفت با مسلمان گبر؟
سنائی.

فرهنگ فارسی هوشیار

وقت

رچکار آوام اوام اوام خسک توم تومون تمن (گویش تبری) توم بسنجید با واژه های گاه کات (گویش کردی مهاباد)، واره هنگام (فصل موسم)، جاور (موقع حالت) (اسم) مقداری از زمان که برای امری فرض شده هنگام: ((بیت شعر بنایی است که ازکلام که ملازمت آن بضبط و اندیشه علی الخصوص در شب که اوان خلوت و وقت فراغ است. . . ))، عهد عصر: ((ای که در کوی خرابت مقامی داری جم وقت خودی ار دست بجامی داری. )) (حافظ)، فشل: ((وقت سخت گرم بود. ))، موقع مقام: ((محمود. . . به ایلگ خان. . . پیغام داد. . . تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده. . . ))، الف - آن دقیقه که صوفی در تفکرات معنوی مستغرق شود. ب - زمان حال (میانه ماضی و مستقبل) . ج - واردی است از خداوند که بسالک پیوند و او را از گذشته و آینده غافل گرداند. )) یا وقت خوش. صفای وقت و مراد از آن وقت و شدت نوع تفکرات و دقایق تفکر است. یا آن وقت. آن هنگام آن زمان: ((. . . نخست بدفع قرا یوسف که درآن وقت بر عراق عرب مستولی گشته بود اشغال نماید. )) یا این وقت. این هنگام این زمان:. . . تا در این وقت که اشاره نافذ خداوند اعظم. . . نفاذ یافت. یا بدان وقت. در آن هنگام. یا بدین وقت. در این هنگام: تا بدن وقت زهر نوع شندی اشعار شعر نیکو شنو اکنون که فر از آمد گاه. (سنائی) یا به وقت. (صفت) بجا بموقع: ((. . . چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره د. )) یا پاره ای وقتها. بعض اوقات گاهی: ((پاره ای وقتها که همه بخوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می مد سر بطرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. . . )) یا در وقت. فورا فی الحال: ((امیر مسعود. . . بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صوب آن دید که سید عبد العزیز. . . را برسولی بغزنین فرستاد. . . )) یا در وقت. بهنگام بموقع: ((دیگر خاصیت ترازو آنست که در وقت و زن آن. . . قدر و رفعت او می افزاید. )) یا در وقت حاجت. هنگام لزوم. یا وقت و بی وقت. گاه و بیگاه: ((سید میران پیش از آن هم وقت و بی وقت چندین بار هیکل آراسته این نظامی کوچک را در همان حوالی دیده بود. )) یا وقت معلوم. هنگام معین، زمان مرگ، یا وقت نارک. هنگام باصفا. یا هر وقت. هر زمان هر موقع: ((حق همسایه سرای آنست که. . . بمواسات خویش هر وقت او زا از خود شاکر و آسوده داری. ))


وقت وقت

گاه گاه گاه گاه گاه بعض اوقات.

عربی به فارسی

وقت

وقت , زمان , گاه , فرصت , مجال , زمانه , ایام , روزگار , مد روز , عهد , مدت , وقت معین کردن , متقارن ساختن , مرور زمان را ثبت کردن , زمانی , موقعی , ساعتی

فرهنگ فارسی آزاد

وقت

وَقت، (وَقَتَ، یَقِتُ) وقت و زمان معین کردن (برای انجام کاری)،

فرهنگ معین

وقت

مقداری از زمان که برای امری فرض شده، هنگام، زمان، جمع اوقات، دوره، عصر، فرصت، نوبت، فصل، گل نی کنایه از: وقتی که هرگز نخواهد آمد، هیچ وقت. [خوانش: (وَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

چه

چه چیز؟،
(قید) چگونه، از کجا،
(صفت) کدام،
(صفت) برای ابراز شگفتی و تعجب به کار می‌رود: چه عجب!، چه بد!،
(حرف ربط، قید) زیرا، به علت آن‌که،
(قید) [قدیمی] چرا؟، به چه دلیل؟،

معادل ابجد

چه وقت

514

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری